سلام
من یک برگ کوچک از درخت سیب بودم، در یک باغ بزرگ و پر از زندگی. تابستان گذشته، من و دوستانم درخت را پوشانده بودیم و با رنگ سبز خود، زیبایی آن را دو چندان کرده بودیم. اما اکنون، پاییز فرا رسیده بود و همه چیز تغییر کرده بود.
وقتی صبح بیدار شدم، متوجه شدم که همه دوستانم رفتهاند. شاخههای درخت خالی و برهنه بودند و من تنها برگ باقی مانده بودم. احساس تنهایی و ترس کردم. هر لحظه ممکن بود که باد من را از شاخه جدا کند و به زمین بیندازد.
من به یاد تابستان گذشته افتادم، زمانی که درخت پر از برگ بود و همه ما با هم در آفتاب گرم میرقصیدیم. اما اکنون، همه چیز تغییر کرده بود. پاییز با سردی و خشکی خود، همه چیز را تغییر داده بود.
من سعی کردم که خودم را قوی کنم و به یاد داشته باشم که این هم بخشی از چرخه زندگی است. اما هر لحظه که باد میوزید، من احساس میکردم که از شاخه جدا میشوم.
در این لحظه، من به خودم گفتم که باید از این تجربه استفاده کنم. من باید یاد بگیرم که چگونه در شرایط سخت و ناامن، خودم را قوی کنم. من باید یاد بگیرم که چگونه با تغییرات زندگی کنار بیایم.
و در همین لحظه، باد وزید و من از شاخه جدا شدم. اما من آماده بودم. من خودم را رها کردم و به زمین سقوط کردم. اما در این لحظه، من احساس کردم که آزاد شدهام. من آزاد شده بودم تا تجربه جدیدی را آغاز کنم.
من به زمین رسیدم و در میان برگهای دیگر درختان، خودم را گم کردم. اما من احساس کردم که بخشی از یک چیز بزرگتر شدهام. من بخشی از طبیعت شده بودم و در این لحظه، من احساس کردم که آزادم.
تاج نمیدی 😞