فارسی هشتم -

درس 5 فارسی هشتم

فائزه راستین

فارسی هشتم. درس 5 فارسی هشتم

سلام جواب درس پنج درس آزاد میشه بفرستید

جواب ها

علی اسفندیاری

فارسی هشتم

خاطرات یک گرگ» روزی از روزهای بهاری ،چیزی گرم و روشن را پشت پلک هایم احساس کردم . پس از آن گرمی نفسی دوست داشتنی را بر پوست بدنم لمس نمودم . وقتی چشم هایم را گشودم،برای چند لحظه هیچ جایی را نمی توانستم ببینم . بعدها که کم کم چشمم به دیدن اطراف روشن شد، فهمیدم که آن چیز گرم و روشن خورشید، و آن نفس های دوست داشتنی، نفس های مادرم بوده که هردو تولّد مرا به این دنیای زیبا خوش آمد گفته اند کم کم از مادرم راه رفتن آموختم . بدین ترتیب دامنه ی شناخت من ازمحیط پیرامونم بیش ترشد . همین که اندک اندک بزرگ می شدم، با برادران و خواهرانم کشتی می گرفتم و خود را برای روزهای سخت آینده آماده می نمودم . هنوز یک سال از عمرم نگذشته بود که مردی قد بلند را دیدم که چوب سیاهی در دست داشت . وقتی می خواستم به طرفش بروم، مادرم مرا به داخل لانه کشید و به من فهماند که باید خودمان را از چشم او مخفی کنیم . من که تا به حال با چنین خطری رو به رو نشده بودم، با تعجّب خود را بین دست های مادرم پنهان کردم . آن مرد قدبلند که سایه ای بلندتر از خودش داشت، کم کم باعث ترس ما می شد، خود و سایه ی درازش آهسته آهسته به لانه ی ما نزدیک شدند . چوب سیاهش را به طرف مادرم گرفت و صدای ترسناکی همراه با دود بدبویی از آن خارج شد . مادرم زوزه ی وحشتناکی کشید..... از کنار گردنش آبی سرخ رنگ پایین خزید و روی دست راست من ریخت . مادرم فرار کرد و آن مرد قدبلند وسایه اش را با خود برد . من دیگر هیچ وقت مادرمهربانم را ندیدم و حالا هر وقت به یاد او می افتم، دست راست خود را لیس می زنم و آرام می گیرم . روزها گذشتند، من و برادر و خواهرهایم هر روز از گرسنگی و تشنگی رنج بیش تری می بردیم و ضعیف تر می شدیم . نمی دانم چه شد که همه ی ما تصمیم گرفتیم لانه ی خود را رها کنیم و هر یک به سویی رفتیم . من به روستایی آمدم. پسربچه ای مهربان مرا در آغوش گرفت و در کنار باغی برایم لانه ای ساخت . او هر روز به من سر می زدو غذاهای خوشمزّه برایم می آورد . اکنون دوسال از آن ماجرا گذشته و من و آن پسر مهربان ، که بعدها فهمیدم نامش «هیوا» است، دوستی صمیمی شده ایم . ولی هرگز دوست ندارم او پدرش را با خود به این جا بیاورد، چون من از تمام مردها و سایه هایشان متنفّرم . امیدوارم هیوا همیشه دوست خوبی برای من باشد و من هم بتوانم دوستی خود را با او حفظ کنم . کاش همیشه هوا ابری بود و من سایه هیچ انسانی را بر روی زمین نمی دیدم.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت