آیا در سرنوشت خود گمشده بود؟
در حالی که باد از لابهلای موهایش میوزید و قطره های باران روی بدنش فرود میامد،خودش را در لبه ی پرتگاه میبیند در حالی که تنها دو قدم با مرگ و سقوط فاصله داشت. مغزش طوفانی از افکار بود و قلبش انبوهی از درد، چشمانش مانند رودخانه ای غیر قابل کنترل پر از اشک بود و لبخندی دروغین بر لبانش نقش بسته بود. سعی میکند خاطراتش را مرور کندتا بتواند یک دلیل برای رهایی از این مکان پیدا کند. پاهایش ناتوان از هرگونه حرکت و بدنش نیازمند یک آرامش بود. به آسمان نگاه کرد، یعنی سرنوشت با او آنقدر ظالم بود که حتی آسمان هم به حالش میگریست ؟ خنده ای بلند بر آسمان شب طنین انداخت ، خنده ای که شباهت بسیاری به فریاد داشت، صدای مهیب رعد و برق به گوش رسید و باران تندتر میبارید؛ ناگهان فکری بر افکارش آمد و این بود. که زود تسلیم سرنوشت نشد به زندگی بازگشت ☺️