تخت جمشید با عضمت و شکوه خیره کننداش مرکز فرمانروایی این سرزمین پهناور بود.
اسکندر که مردی شهرت طلب و جنگجو بود، از سرزمین مغدونیه با لشگری انبوه به سوی کشورما هجوم آورد.
در این هنگام یکی از اسیران جنگی که در سرزمینی بیگانه گرفتار شده بود به اسکندر پیغام داد که من پیش از این هم به این سرزمین آمده ام و از اوضای این نواحی آگاهی دارم راهی را می شناسم که سپاه تو را به بالای کوه می رساند.
اسکندر که تا آن زمان هیچ جا مانعی این گونه در برابر سپاه عظیم خود ندیده بود غرق اندوه شد. پس فرمان اقب نشینی داد و در حالی که در هر لحظه تنی چند از سپاهیانش بر خاک می غلطیدند به تنگه برگشت.
آیا باید تسلیم شد و چیره گی دشمن را برخانمان دید و خاری و خفت را به جان خرید یا جنگید و خاک وطن را از خون خود گلگون کرد؟