---
**یک روز برفی**
امروز صبح وقتی بیدار شدم، پنجرهام را باز کردم و با دیدن یک منظره شگفتانگیز حیرتزده شدم. همه جا سفید بود و دانههای برف آرام بر زمین مینشستند. درختان مانند عروسهایی در لباس سفید به نظر میرسیدند و خیابانها آرام و بدون صدا بودند.
با عجله لباسهای گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. زمین پوشیده از برف نرم و پفکی بود و اولین قدمهایم روی آن مانند راه رفتن بر ابرها بود. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و تازه زمستان را وارد ششهایم کردم. احساس سرما میکردم، اما این سرما شیرین و دلنشین بود.
به زودی به پارک محلی رفتم تا با دوستانم به ساخت آدم برفی بپردازیم. با هم برفها را گلوله کرده و روی هم گذاشتیم تا یک آدم برفی زیبا بسازیم. او دو چشم با زغال سنگ و یک بینی هویجی داشت و ما شالی دور گردنش پیچیدیم. آدم برفی ما مثل یک دوست جدید در کنارمان ایستاده بود.
پس از آن، به یک بازی جنگ برفی پرداختیم. هر کس برفی پرتاب میکرد و سعی میکرد دیگری را هدف بگیرد. صدای خنده و شادی در همه جا پیچیده بود و لحظهای به نظر میرسید که همه مشکلات دنیا در زیر لایهای از برف مخفی شدهاند.
بعد از ظهر به خانه برگشتم. کنار شومینه نشستم و یک فنجان شکلات داغ نوشیدم. گرمای شومینه و طعم شیرین شکلات داغ مرا آرام میکرد و احساس خوشبختی میکردم. امروز یک روز برفی بینظیر بود، پر از لحظات شاد و دلنشین که همیشه در خاطرم خواهد ماند.
---