صفحه اصلي > کودک و نوجوان > نوجوانان > داستان > داستانک
تاریخ : شنبه 1388/12/08
زنگ انشاء

با صدای زنگ مدرسه، بچهها به سرعت صف کشیدند و مثل همیشه مرتب و منظم وارد کلاسهایشان شدند. کلاس چهارم از همه کلاسها شلوغتر بود. بعضیها به خاطر موضوع کوچکی با هم بگومگو میکردند و مبصر کلاس آنها را راهنمایی میکرد. چند نفری هم در مورد انشاء صحبت میکردند تا اینکه مبصر از پنجره متوجه آمدن معلم شد و بچهها را ساکت کرد.
با ورود معلم به کلاس، همه به احترام او از جا برخاستند و با «بفرمایید» آقای معلم، روی نیمکتها جا به جا شدند.
معلم با خونسردی روی صندلی نشست و در حالی که عینکش را برمیداشت گفت:
«خوب بچهها، انشاءالله که همه انشا نوشتهاید.»
بچهها با صدای بلند گفتند: «بله»
معلم دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که عینکش را پاک میکرد، گفت:
«بسیار خوب. حالا طبق نوبت، از روی دفتر کلاس میخوانم تا بیایید و انشاهایتان را بخوانید. اول شما سلیمانی».
سلیمانی یکی از شاگردانی بود که به درس توجه زیادی نداشت و فقط به فکر خوردن بود. او با شنیدن نامش، پای تخته سیاه رفت و شروع به خواندن انشا کرد.