**انشا: بازگشت به خانه پدری بعد از ۳۰ سال**
پس از سی سال دوری، روزی فراموشنشدنی در زندگیام رقم خورد. به خانه پدریام بازگشتم، جایی که خاطرات شیرین کودکیام در آن جا گرفته بود. وقتی به دروازهی قدیمی خانه رسیدم، قلبم به تپش افتاد. درختان بزرگ حیاط که زمانی با دوستانم زیر سایهشان بازی میکردیم، هنوز هم ایستاده بودند و گویی منتظر من بودند.
با هر قدمی که به سمت درب خانه برمیداشتم، بوی آشنای خاک و چمن تازه برمیخاست. درب چوبی خانه، با رنگی کمرنگ و قدیمی، به من یادآوری میکرد که زمان چگونه بر همه چیز تأثیر میگذارد. وقتی درب را باز کردم، صدای جیرجیر آن به گوشم آشنا بود. وارد شدم و بلافاصله احساس کردم که زمان در اینجا متوقف شده است.
اتاق نشیمن، با دیوارهای کاهگلی و فرشهای دستباف، هنوز هم همان حس گرم و صمیمی را داشت. عکسهای خانوادگی که بر دیوار آویزان بودند، داستانهای زیادی برای گفتن داشتند. هر عکس، یادآور لحظات خوشی بود که در کنار خانوادهام سپری کرده بودم. به یاد میآوردم که چگونه در این اتاق با پدر و مادرم وقت میگذراندم و از قصههایشان لذت میبردم.
به سمت آشپزخانه رفتم. بوی نان تازه و خورشتهای مادرم هنوز هم در هوا حس میشد. یادم میآید که چگونه در این آشپزخانه با او کمک میکردم و او به من یاد میداد که چگونه غذاهای خوشمزه درست کنم. حالا که بزرگ شدهام، این خاطرات برایم ارزشمندتر از هر چیزی هستند.
در حیاط، بچههای همسایه مشغول بازی بودند و صدای خندههایشان به من یادآوری میکرد که زندگی ادامه دارد. به یاد میآوردم که چگونه روزها با آنها بازی میکردم و شبها زیر ستارهها خوابم میبرد. حالا، اینجا بودم، با خاطراتی از گذشته و امید به آینده.
بازگشت به خانه پدری برای من یک سفر در زمان بود. اینجا جایی بود که عشق، محبت و خانواده در آن جریان داشت. با وجود اینکه سالها از آن روزها گذشته بود، اما احساس میکردم که هنوز هم بخشی از این خانه هستم. این بازگشت به من یادآوری کرد که خانه تنها یک مکان نیست، بلکه احساسی است که در دل داریم.
در پایان روز، وقتی به آسمان نگاه کردم و ستارهها را دیدم، فهمیدم که هر کجا بروم، خانهام همیشه در قلبم خواهد بود. این سفر به من آموخت که هرگز نباید فراموش کنیم از کجا آمدهایم و چه چیزهایی ما را به آنچه که هستیم تبدیل کرده است.