جواب معرکه
روزی روزگاری دریک مزرعه یک آقای با زن و بچه هایش زندگی میکردآن مرد یک تراکتور به رنگ قرمز و سبز داشت که از آن در مزرعه استفاده میکرد زن آن مرد میخواست که برای شام آبگوشت درست کند که همه مواد آبگوشت را داشت به جز گوشت که این مسئله را به شوهرش گفت شوهرش گفت می توانی یکی از گوسفند ها را انتخاب کنی تا برای شام آبگوشت درست کنی زن نگاهی به گوسفند ها انداخت که چشمش به بزغالهای افتاد و به شوهرش گفت که گوشت این بزغاله برای آبگوشت خیلی خوب است و آن آقا رفت تا گوسفند را قربانی بکند وزن رفت تاظرف هارا بشورد که دید که مایع ظرفشویی سر جای خودش نیست وار دخترش پر سید مایع ظرفشویی را تو برداشتی دختر میگوید که نه من برنداشتم آن زن یهو صدای پسرش را از حمام شنید ورفت که ببیند که در حمام چه خبر است ودید که در حمام مایع ظرفشویی را با چسب قاطی کرده دست هایش به هم چسبیده آن ها دست های پسر را بزور از هم جدا کردن و زن رفت تا آبگوشت درست کند و وقتی آبگوشت درست شد زن یک سفره قشنگ پهن کرد وبا شوهرش وبچه هایش غذا خوردند