سلام
نصف داستان توی عکس هست
بقیه اش میشه:(
بعد از ماجرا دریا همیشه ترسی توی وجودم بود از دریا میترسیدم
بعد ها مادوباره به شمال رفتیم
دوستام بهم میگفتن تو میترسی به دریا بیای من همش انکار میکردم ولی اونا باور نمیکردن
نمیدونم چی شد یه دفعه یه روز که به دریا رفتیم این جلوی آب ایستاده بودم وبه دریا نگاه میکردم و خاطره تلخ اون روز توی ذهن ام میومد و میرفت
یه دفعه دیدم یه نفر از پشت هولم داد وبه زیر دریا رفتم
زیر چشمی که نگاه کردم دیدم دوستام بودن و دارن به من هر هر میخندن
به زیر دریا رفتم دیدم دارم به داخل یک گودال دریایی میرسم هرچی تلاش کردم و هرکاری کردم نتونستم خودمو نجات بدم
به داخل گودال رفتم تنگ نفس شدید گرفته بودم
سرم گیج رفت به پایین گودال که رسیدم
چشمام بسته شد هیچی یادم نیومد
بعد از اینکه چشمام رو باز کردم دیدم چند نفر با قیافه های وحشت ناک و با شنل های مشکی و قد های بلند بالا سرم بودن
نه میتونستم جیغ بکشم و نه میتونستم کمک بخوام فقط سکوت کردم و به آنها نگاه کردم
یکی از پشت اومد و دور سرم چرخید و داد زد و بهم گفت
ما به تو قبلا هشدار داده بودیم که به دریا نیای و باز تو اومدی
دیگر هیچ شانسی نداری و به ما باید ملحق بشی
یه صدای خیلی نازکی گفت به من ببخشید اش برگشتم دیدم
همون پسر هست که اون سری نجات ام داد
اومد و بهم گفت این ها برای تو نقشه کشیدند و تو نباید به دریا میومدی
ازش پرسیدم تو چطور اومدی و گفت من موقعی که تورو نجات دادم تلسم شدم
آنقدر دورم چرخیدن که باز سرم گیج رفت و یه جیغ بلند کشیدم و در گوشم کسی گفت تورو به خاطر کسی که عاشقته بخشیدیم و اون به جای تو کشده میشه و در جمع ما میاد
چشمام بسته شد وقتی که چشمام باز شد دیدم خانواده ام کنارم هستن و توی یک بیمارستان بودم عاشقانه و یه طوری ترسناک به ماجرای اون روز فکر کردم
اون روز خاطره ترسناکی شد برام و هیچ وقت به دریا نرفتم
اینم از انشامیدونم چرت بود حالا اگه خواستی بنویسید