اکنون دیگر امیدی به زندگی کردن ندارم…
تا ساعاتی دیگر تمام گلبرگ هایم پژمرده می شوند و من میمیرم…
نمیدانم چرا با من این کار را کردند ؟ آخر مگر من چه گناهی داشتم ؟
من تک گل زیبای باغچه بودم. صاحبخانه هر روز مرا آبیاری میکرد و روی گلبرگ هایم آب می پاشید. تازه به سن جوانی رسیده بودم تا اینکه کودکی مرا از باغچه چید و با این کارش زندگی ام را از من گرفت. وقتی مرا می چید صدای فریاد هایم را نشنید، چقدر فریاد کشیدم که : مرا نچین … بگذار نفس بکشم، بگذار تک گل باغچه باقی بمانم … اما او گوش نکرد که نکرد…
اکنون من به گوشه ای از زمین افتاده ام ، گلبرگ هایم بی جان شده اند…دیگر عطر همیشگی را نمی دهند، برگ هایم از بدنم کنده شده اند…دردم می آید… کاش حداقل زودتر بمیرم تا کمتر درد بکشم… دیگر هیچ کس حتی نگاهم نمیکند…
کاش کسی بیاید و مرا در لیوان آبی بگذارد…گلویم خشک است… اما نه ! آدم ها تا وقتی که زیبا هستی و در باغچه جای داری نگاهت می کنند… دیگر حتی پروانه ها هم به عیادتم نمی آیند.
من که دیگر امیدی به زندگی کردن ندارم، گلبرگ هایم دارند خشک می شوند. اما خوشحالم که جای خالی ام را در باغچه ، گلی دیگر پر خواهد