سلام
هوا گرگ و میش بود و صدای زوزه ی باد، از لا به لای درختان غرق خواب به گوش میرسید . فقط چند صباحی از اغاز حکومت زمستان سرد و بی رحم میگذشت ولی با این وجود هیچ اثری از موجودات جنگل نبود .
انگار از سرمای قلب زمستان همه چیز منجمد شده بود گویی طلسمی سر تا سر روستای زیبایمان را فرا گرفته بود .
خورشید کم کم خودش را از میان کوه های کلاخود سیمین به سر بالا کشید و اغوشش را برای زمین بی روح شده باز کرد . ولی انگار خورشید هم دیگر خورشید سابق نبود .گرمایش هم سرد بود و طعم بستنی های اب شده میداد .
البته حق هم داشت فرار، از دست ان کوهایی که رنگ کاکاوویشان شیری شده بود و به قد و بالایشان چند وجب اضافه شده بود و دیگر اثری از مهربانی درشان دیده نمیشد، خسته اش کرده بود.
باد خبر چین با عجله خبر فرار خورشید را به بانویش داد و زمستان عصبی به جنگ خورشید امد ، در نبرد شان اب و ابر را قربانی میکردند . ابر ها شر شر گریه میکردند و اشک هایشان از خشم بانوی سرد دل یا برف میشد و به زمین مینشست یا قندیل میشد و شاخه ها را میشکست .
این وسط خورشید هم کم نمی اورد و اب بیشتری بخار میکرد و نبردشان در میان