جواب معرکه
درباره موضوع اول دو خردمند بودند که از همان اول کار با هم سر ستیز و دعوا و جدل داشتند یکی آن بود که میدانست آن چیز که او میداند همه چیز نیست و همه چیز را همه کس نمیداد و دیگری آن بود که فکر میکرد علامه است � روزی دو خردمند در راهی میرفتند برای هر دو در آن راه مشکلی پیش آمد و از حل آن عاجز ماند �س که میدانست علم بسیار وسیع است گفت از هم محلیها کمک گیریم فکر میکرد علامه است گفت خودم مشکلم را حل میکنم آخر آن کس که علامه بود نتوانست و نشد که نشود مشکل حل شود آخرم هیچ که هیچ و هیچ بر هیچ �بور شدند از هم محلیها کمک گیریم در راه که میرفتند علم آن کس که میدانست که وسعت علم به پهنای اقیانوسهای جهان است نصیحتی به آن علامه کرد که ای علامه � میدانم که آن چیز که من میدانم همه چیز نیست و اینکه �یدانم که نمیدانم که میدانم و در آخر این شد که اگر �خواهی دانا باشی به جهل خویش اقرار کن و در آخر این سخن به یادمان میافتد سخن را سر است ای خداوند و بن میانور سخن در میان سخن خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش پایان معصومه هیبتی نهم ج