انشا با موضوع: مدرسهای جادویی
روزی روزگاری وارد مدرسهای شدم که هیچ شباهتی به مدرسههای معمولی نداشت. درِ ورودی آن از چوب نبود، بلکه از نور ساخته شده بود و هر کس از آن عبور میکرد، حال و هوای دلش مثل صبح بهاری شاد میشد. حیاط مدرسه فرشی از چمن نرم و سبز داشت و گلها به جای اینکه فقط بو بدهند، با صدای آرام شعر میخواندند.
زنگ مدرسه نه با زنگ فلزی، بلکه با صدای خوش آواز پرندهای طلایی نواخته میشد. ما به جای اینکه کتابها را با دست باز کنیم، کافی بود نام درس را بگوییم تا کتاب، خودش باز میشد و با تصویر و صدا، درس را توضیح میداد. معلمها هم انسان بودند اما در چشمانشان نوری بود که نشان میداد دلشان پر از مهربانی است و هیچوقت از اشتباه کردن ما ناراحت نمیشوند، چون در این مدرسه یاد گرفتن مهمتر از نمره گرفتن بود.
در کلاس علوم، معلم با چوب دستی جادوییاش آسمان را روی سقف کلاس ظاهر میکرد تا ستارهها را از نزدیک ببینیم. در زنگ ادبیات، شعرها جان میگرفتند و شخصیتهای داستان در کنارمان مینشستند تا قصهشان را خودشان برایمان تعریف کنند. حتی دفتر مشقها هم جادویی بودند؛ اگر در نوشتن کلمهای گیر میکردیم، دفتر با خطی کوچک راهنماییمان میکرد.
اما زیباترین بخش مدرسه، کتابخانهی جادویی آن بود. قفسهها خودشــان کتاب مناسب ما را انتخاب میکردند و وقتی کتاب را باز میکردیم، وارد دنیای داستان میشدیم و تا وقتی ماجراجویی تمام نمیشد، نمیتوانستیم از کتاب بیرون بیاییم.
این مدرسه فقط جای درس خواندن نبود، جایی بود برای رؤیا ساختن، خلاق بودن و یاد گرفتن با شادی. با اینکه میدانم چنین مدرسهای در دنیای واقعی وجود ندارد، اما باور دارم اگر مهربانی، خلاقیت و شادی را به مدرسههای خودمان بیاوریم، آنوقت مدرسه ما هم میتواند جادویی باشد.