سلام
بفرما
روزی از روزها مردی در روستایی دور افتاده به نام حسین آقا زندگی می کرد. او از مال دنیا تنها یک مرغ و یک گوسفند داشت. او مانند هر روز گوسفند را به چرا میبرد و بعد از سیر شدن گوسفند ، آن را راهی طویله می کرد.در روزی گوسفند به صورت بی حال و ناتوان بر روی زمین افتاد. حسین آقا بسیار ناراحت شد و به نزد همسرش رفت. مرغ سخنان بین مرد و زن را شنید و به نزد گوسفند رفت و به او گفت که آقا حسین می گوید :《اگر گوسفند نتواند تا فردا بر روی پاهایش بایستد و توانایی اش را به دست بیاورد مجبور می شود آن را به قصاب بفروشد.》 گوسفند بسیار ناراحت شد و تا صبح نخوابید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد . صبح حسین آقا به طویله رفت و از دیدن گوسفند بسیار خوشحال شد و از خوشحالی زیاد تصمیم به قربانی کردن مرغش کرد. اینجاست که میگویند :《 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد 》.