جواب معرکه
باد آورده را باد میبرد
روزی مردی در بیابان قدم میزد که چیزی به پایش گیر کرد واورا به زمین انداخت بلند شد ومی خواست زمین وزمان را نفرین کند که چشمش به چیزی افتاد که در کنار سنگی میدرخشدجواهری بود ان را باخوشحالی بلند کرد وبه خانه اش رهسپار شد در راه فکر کرد که بااین گردنبند چه کنم حتما خیلی قیمتی است ان را بفروشم وغذای خوب برای یک عمرم تامین شود وکلی فکر های اینگونه که به ذهنش رسید ناگهان گفت فهمیدم این رابه شاه هدیه می دهم تااونیز درعوض مرا یکی از درباریانش کند وتااخر عمر در خوشی سپری کنم
به کاخ حاکم رفت وگردنبند راتقدیم شاه کرد شاه نگاهی به گردنبند انداخت وگفت این راازکجا اوردی مرد باغرورگفت این راباتلاش فراوان بدست آوردم وتقدیم شما کردم
شاه دستور داد مرد رابیرون بیندازند وان راکتک بزنند مرد علت این را جویا شد وفهمید گردنبند متعلق به همسر شاه بوده که ان رادزد برده وشاه اکنون مرد را دزد میداند
گردنبند همانگونه که به سادگی به دستش رسیده بود از دستش رفت!