موضوع ؛ درخت
شما فکر میکنید که من همیشه سر جایم ایستاده ام و تکان نمیخورم. شاید هم دلتان میسوزد که بیچاره درخت، پابند و اسیر خاک است. اما اشتباه میکنید. من به شما از جذابیت های زندگیام میگویم، آنقدر که شاید دلتان بخواهد اگر روزی دوباره به دنیا آمدید، شما هم یک درخت باشید
از زمانی که یک دانۀ کوچک بودم زندگی زیبای من شروع شد. در شکم خاک بودم و صدای باد و باران و آدم ها را از آن زیر میشنیدم. میخواستم هر چه زودتر روی زمین بیایم و آسمان و آفتاب را تماشا کنم. سرانجام روزنه ای از دل خاک شکافتم و بیرون آمدم. چه دنیای پر نور و جالبی! در کنار من درختها و گیاهان سرسبزی بودند که با هم گفتوگو میکردند. دلم میخواست شبیه یکی از آن درختان تناور بشوم و با قد و قامتی بلند به آسمان نزدیکتر باشم. من هر روز حرکت میکردم و پیش میرفتم. ریشه هایم در خاک رشد میکرد و شاخه هایم در آسمان. هر بار که باران میآمد نفسی تازه میکردم و بیش از پیش میشکفتم. درخت های همسایه از تجربیاتشان میگفتند. از زمستانها و پاییزهای سختی که گذرانده بودند و بعد بهارهایی که همچون پاداشی برای صبر و طاقتشان از راه رسیده بود و شکوفه بارانشان کرده بود. از تابستان هایی که غرق میوه شده بودند و زیبایی و به بار نشستنشان را جشن گرفته بودند. حالا من هم یک نهال نوجوان بودم که میتوانستم بهار بعدی را شکوفه کنم و با آنها جشن بگیرم
اگرچه روزهای جوانی من بسیار هیجان انگیز و زیبا بود، اما حالا که درخت کهنسال و تنومندی هستم، زندگی را بیش از پیش دوست دارم. پرندگان زیادی در میان شاخه های سرافراز من لانه کرده اند و هر سال میوه های زیادی را به انسانها بخشیده ام. هر روز با خورشید صحبت کرده ام و با باد و باران دوست شده ام. هوا را پاک کرده ام و به زمین نفس بخشیده ام. ریشه هایم مسافت زیادی را در دل خاک پیموده اند و رازهای زیادی را کشف کرده اند. شاخه هایم حالا سر به آسمان کشیده اند و با ابرها همسایه شده اند. زندگی پر تحرک من یک زندگی رویایی و زیباست
تاج یادت نره..