جواب معرکه
نوروز، جشنی باستانی که نویدبخش بهاری نو و آغازی دوباره است، همیشه برایم سرشار از خاطرات خوش بوده است. اما در میان تمام نوروزهایی که گذراندهام، یکی از آنها جایگاه ویژهای در قلبم دارد. نوروز سال 1395، زمانی که خانوادهام تصمیم گرفتند برخلاف روال هر سال، به جای سفر به شمال کشور، راهی دیار پدری شوند.
پدر و مادرم هردو اهل روستایی کوچک در دل کوههای زاگرس بودند. روستایی که سالها پیش به دلیل کار و تحصیل، آن را ترک کرده و به تهران آمده بودند. من و خواهر کوچکترم، هیچوقت فرصت کافی برای آشنایی با زادگاه والدینمان را پیدا نکرده بودیم. بنابراین، وقتی پدر پیشنهاد سفر به روستا را مطرح کرد، با شور و اشتیاق فراوان استقبال کردیم.
مسیر طولانی و پرپیچوخم بود، اما مناظر بکر و دستنخوردهی طبیعت، خستگی را از تنمان میزدود. هرچه به روستا نزدیکتر میشدیم، عطر خاک و سبزه، مشاممان را پر میکرد و هیجانمان بیشتر میشد.
وقتی به روستا رسیدیم، گویی وارد دنیایی دیگر شده بودیم. خانههای کاهگلی با سقفهای شیروانی، کوچههای باریک و سنگفرش شده، و مردمانی با چهرههای آفتابسوخته و لبخندهای مهربان، همه و همه نشان از صمیمیت و سادگی داشتند.
مادربزرگ و پدربزرگم با دیدن ما اشک شوق ریختند و با آغوشی گرم به استقبالمان آمدند. انگار سالها بود که منتظر این لحظه بودند. خانهی مادربزرگ، خانهای قدیمی با حیاطی بزرگ و پر از درختان میوه بود. عطر بهارنارنج و یاس، فضا را معطر کرده بود و صدای پرندگان، سمفونی دلنشینی را مینواخت.
روزهای نوروز در روستا، پر از تجربههای ناب و به یادماندنی بود. صبحها با صدای خروس از خواب بیدار میشدیم و بعد از خوردن صبحانهای مفصل با نان محلی و عسل کوهستان، به همراه پدربزرگ به گشت و گذار در باغ و مزرعه میرفتیم. پدربزرگ برایمان از خاطرات کودکیاش میگفت و با صبر و حوصله، نام گیاهان و درختان را به ما یاد میداد.
عصرها، دور هم جمع میشدیم و مادربزرگ برایمان قصههای قدیمی و افسانههای محلی را تعریف میکرد. قصههایی که با لهجهی شیرین روستایی، جان میگرفتند و ما را به دنیایی خیالی و پر از ماجرا میبردند. شبها نیز، آسمان روستا، تابلوی نقاشی بینظیری بود که با هزاران ستارهی درخشان، نورافشانی میکرد.
اما بهترین قسمت این سفر، دید و بازدیدهای نوروزی بود. در روستا، رسم بر این بود که در ایام نوروز، همه به خانهی یکدیگر میروند و ضمن تبریک سال نو، از حال هم جویا میشوند. ما هم به همراه مادربزرگ و پدربزرگ، به خانهی تمام اهالی روستا رفتیم و با آنها گپ زدیم و خندیدیم. مردم روستا، با رویی گشاده از ما استقبال میکردند و با شیرینی و آجیل محلی از ما پذیرایی میکردند.
آن نوروز، برای من فراتر از یک تعطیلات معمولی بود. فرصتی بود برای آشنایی با ریشههایم، برای لمس صمیمیت و سادگی زندگی روستایی، و برای درک ارزش خانواده و سنتهای دیرینه. آن سفر، به من یاد داد که خوشبختی را نباید در تجملات و امکانات مادی جستجو کرد، بلکه باید آن را در دل طبیعت، در کنار عزیزان و در سادگی زندگی یافت. نوروز سال 1395، برای همیشه در قلبم به عنوان بهترین نوروز عمرم، ثبت خواهد شد.
تو ایتا پیام بده لینک گروه چت و بدم
M_75_15
تو پیام های ذخیره بنویسی میاره