ولی ناگهان...
دید که کسانی زخمیاند و بر زمین افتادهاند که جانشان را از دست داده و غرق خون هستند او سنگین شد و زانوهایش سست شدند و بر زمین در کنار آنها افتاد و ناراحت از اینکه او نتوانست هیچ کاری برایشان انجام بدهد.
من اینو از خودم نوشتم :)
معرکه یادت نره:)