جواب معرکه
در زمان های قدیم در یکی از شهرهای بزرگ ایران پادشاهی فرمانروایی می کرد.
پادشاه دلقکی به نام خالو داشت. خالو شیرین عقل بود و با حرکات و رفتارش پادشاه را به خنده وا می داشت.
وظیفه خالو این بود تا در زمانی که حوصله پادشاه سر میرود یا از چیزی ناراحت است او را به خنده بیاندازد و باعث شادی پادشاه شود.
پادشاه خالو را دوست داشت و زمان هایی می رسید که از صبح تا شب به حرفهای خالو میخندید.
در یکی از همین روزها شخصی از بزرگان به دیدار پادشاه آمد. از قضا آن شخص در نزد پادشاه مقام و مرتبه ای بالا داشت.
شبی که پادشاه برای مهمانش جشنی ترتیب داد، خالو را نیز فراخواند تا موجبات شادی آنها را فراهم کند.
در آن مهمانی خالو حرفی را به زبان آورد که باعث خشمگین شدن پادشاه و رفتن مهمان پادشاه شد.
پادشاه که از رفتن مهمان و بی ادبی خالو نسبت خیلی ناراحت بود دستور داد تا زبان خالو را ببرند تا دیگر باعث رنجش دیگران نشود.
در آن هنگام که سربازان خالو را می بردند او بر سر می کوبید و فریاد می زد: عاقبت زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
موفق باشی💚☘️