خيلي وقتها دوست دارم با خدا گفتگو کنم. خيلي وقت ها دلم به خدا نزديک مي شود. مي خواهم با خدا گفتگو کنم ولی بغض مانع مي شود و اشک در چشمانم حلقه مي زند با این همه دهان باز مي کنم و آن چه از دلم بيرون مي آيد، مي گويم. ازچيز هايي که نمي توانم به پدر و مادر و به دوستان و يا به هر کس ديگر بگويم ، حرف می زنم گريه مي کنم. اشک مي ريزم، التماس مي کنم، خواهش مي کنم، مي گويم که خداوندا ، مرا ببخش . بعضی از وقت ها دلم می خواهد بعد از نماز با خدا گفتگو کنم و بگویم که ای کاش می توانستم ساده زیستن را بیاموزم.
کاش می توانستم میان این همه انسان با قلب های تیره و روشن چشمهایی باز یا بسته
زندگی کنم اما در این دنیا ساده زیستن راحت نیست بلکه باید چون رستم قوی بود تا
توانست از هفت خان زندگی گذشت و به سربلندی رسید.
برای ساده زیستن باید جنگید چون رستم و سهراب آنقدر باید مبارزه کرد تا یک نفر
برنده شود زمانه یا انسان...
یا همچون شیرین و فرهاد نیازی به جنگ نیست بلکه آنقدر زندگی می کنیم و با
سختی ها مبارزه می کنیم که دیگر مجال راحت بودن وجود ندارد چه باید کرد زندگی
خود فراز و نشیب هایی دارد که انسان را در کام خود