سلام
خلاصه:
حضرت سلیمان در راهی مورچه ای دید که پای ملخی را حمل می کرد ، به زحمت خودش را هر سمت می کشید و از آن بار سنگین هر لحظه خم می شد ، از هر گرد و خاکی از راه بیرون افتاد ، از هر بادی مثل پر کاه پرت می شد ، هم چون راه تلاش در مقابل که آسوده هست از همه بجز خودش . حضرت سلیمان با عصبانیت گفت :( ای نیازمند جاهل چرا جدایی از سرزمین سلیمان ؟ بیا از این راه به قصر پادشاهی ، هر چی می خوای در سفره ی ما بخور ، چرا باید زجر کشید ، تمام عمر خودت را بار می بری . اینجا راه و مردم رهگذرن ، نکند بر سرت کسی پایی بزاره ! نکش بیهوده این بار سنگین را ، نیازار برای جسم ، جانتو ) مورچه گفت : ( از مهمانی کمتر بگو با مورچه که مورچه ها قانع بودن را از مهمانی ترجیح می دن ، من دوست ندارم با کسی سر و کار داشته باشم که خودم هم خوراکی دارم و هم انبار ، من را امید راحت هاست از این رنج ، من این پای ملخ را با صد گنج عوض نمی کنم ) همیشه باید از مور یاد بگیری رسم شکیبایی، نرو راهی که پایت را ببندند ، نکن کاری که دانا ها بخندند ، موقع فکر کردن عاقل باش و بینا راه امروز را نسپر به فردا ، در جوانی تلاش کن که در پیری از زندگی لذت ببری .