روزی که من دختر کوچک بودم یک روز که پدر و مادرم داشتن نماز می خواندن من به این فکر افتادم که من هم باید نماز بخوانم ولی نمی دانستم که چطوری بخوانم آن روز کنار پدر و مادرم ایستادم و هر کاری که پدر و مادرم انجام می داند من هم به همراه آنها انجام می دادم تا وقتی که نماز آنها تمام شده من به پدرم گفتم این نماز را چی می گویند پدرم گفت الان نماز مغرب و عشاء است من به پدرم گفتم به من هم یاد بده گفت باشد اول باید برویم وضو بگیریم همراه پدرم رفتم پدر وضو می گرفت من هم نگاه می کردم و وضو گرفتم آماده شدم با چادر پدرم گفت اقامه نماز را من می گویم تو هم بگو .
بعد نیت کردیم برای نماز مغرب که 3 رکعت است و شروع به نماز خواندن که پدر حمد و سوره را بلند می خواند که من هم بگویم و یاد بگیرم آن اولین نماز و شروع کردن نمازهای بعدی را همیشه همراه مادرم چادر سرم می کردم و با مادرم به نماز می ایستادم و هر جا که اشکال داشتم مادرم به من یاد می داد تا این که به کلاس اول رفتم و نماز خواندن را بهتر یاد گرفتم که یک روز اتفاقی خانم از بچه ها پرسید کی تا به حال نماز خوانده من گفتم من آن روز روزی خاطر انگیز و روز خوبی