.. من که هیچ کس را نمیشناختم و لهجه آنها را نمیدانستم کی از بچهها آمد جلو و به من سلام کرد ولی من زبان آن را بلد نبودم و یک نفر ه فارسی بلد بود آمد جلو و به من گفت این پسر دارد به تو سلام میکند و من هم خوشحال شدم که یکی زبان من را بلد است .
من با اون کسی که فارسی بلد بود اسمش را پرسیدم و با او دوست شدم.
چند روز بعد آقا معلم ما را در کلاس نگه داشت.
به من گفتش که لطفاً به احمد مک کن تا ریاضی اش خوب شود.
من هم ر روز با احمد به خانه هم میرفتیم تا به احمد ریاضی یاد دهم.
روز بعد احمد به من گفتش که بیا مدرسه نرویم و همینطور ادامه پیدا کرد که ما مدرسه نرفتیم.
یک روز بچهها ما را دیدند و گفتند که چرا نمیآیید به کلاس.
من هم که کارم پشیمان شده بودم به ایستگاه رفتیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم و بچهها دور ما جمع شده بودند احمد فرار کرد و من اونجا مونده بودم که نمیدانستم به بچهها چه بگویم.
بچهها من را مدرسه بردند ،
و آقای مدیر گفتش که بیا در اتاقم
من همه چیز را برای آقای مدیر تعریف کردم و آقای مدیر هم گفتش فردا دوستت را هم به کلاس بیاور
پشیمان شده بودم رفتم خانه احمد و گفتم احمد بهتر است که به کلاس برویم ن از کار خودم پشیمون شدهام و میخواهم خودت را هم به مدرسه برویم و چیزی بیاموزیم
روزی که بر کلاس رفتیم احمد با من نیامد ولی آقای معلم به بچهها گفت این هم دوست شما