روایت یک دختر از جنگ دوازدهروزه
تابستون بود. قرار بود فصل استراحت باشه، فصل بستنی و خواب تا لنگ ظهر. ولی اون دوازده روز، همهچی عوض شد. انگار زمان قفل شد روی ترس، روی صدای آژیر، روی پیامهایی که نصفهنیمه میرسیدن.
روز اول، وقتی صدای انفجار اومد، من داشتم با خواهرم هندونه قاچ میکردم. یه لحظه همهچی ساکت شد، بعد مامان دوید سمت تلویزیون. گفتن حمله شده. من فقط به دونههای هندونه نگاه میکردم که ریخته بودن روی فرش، مثل لکههای خون.
روز چهارم، اینترنت کند شده بود. نمیتونستم با دوستام حرف بزنم. یه حس تنهایی عجیب داشتم، انگار همهمون توی جزیرههای جدا افتاده بودیم. شبها صدای هواپیما میاومد، ولی کسی نمیدونست کجا رو هدف گرفته.
روز هشتم، یکی از همسایهها برگشت از جنوب. گفت اونجا بیمارستانها پر شدهن. گفت یه دختر کوچولو توی پناهگاه براش شعر خونده. من اون شب یه شعر نوشتم، ولی فقط توی ذهنم. جرأت نداشتم بنویسمش، چون میترسیدم واقعی بشه.
روز آخر، وقتی گفتن آتشبس شده، همه یه نفس کشیدن. ولی من نتونستم خوشحال باشم. رفتم روی پشتبوم، به آسمون نگاه کردم. هنوز یه تکه ابر سیاه اون بالا بود. با خودم گفتم:
«اگه قراره زنده بمونیم، باید بلد باشیم چطور زندگی کنیم.»