روباهی از دشتی میگذشت ناگهان مرغی را دید که دارد برای خودش دانه میخورد و راه میرود.روباه نقشه کشید تا مرغ را بدزدد و آن را بخورد.روباه به مرغ حمله کرد و مرغ را گرفت.مرغ نقشه ای به ضهنش رسید.و گفت ای روباه باهوش بگذار من بروم تا برایت هرروز از همین راه کلی مرغ چاغ بیاورم.روباه دهانش را باز کرد و گفت بگو بخدا.تا روباه دهان باز کرد برف جست و از دست روباه فرار کرد.
معرکه بده عزیز❤️🥰