بسم الرب الحسین
بابا میگفت :
_اگر نگاهت به حرم بیوفته و گریه ات نگیره ، یعنی آقا اذن زیارت ندادند!
تمام استرسم این بود که نکند گریه ام نگیرد و دستم شش گوشه ی ارباب را لمس نکند.
در همین فکر بودم و نفهمیدم کی و چطور در بین الحرمین ، رو به روی گنبد طلای مولایم ایستادم !!
روضه هایی که میشندیم در ذهنم جان گرفت .
انگار اربا اربا شده ی آقا را میدیدم..
آتش گرفتن خیمه ها را ، قلم شدن دست سقا را ...
و ناگهان خود را در میان زجه های بلندم یافتم !
این من بودم !
منی که به زور در جایی اشک میربختم ، اکنون میان این همه جمعیت بی مهابا اشک میریختم و گنبد طلا را با عشق نظاره میکردم
خواستم وارد شوم که مامان گفت :
_اول باید از آقا ابالفضل العباس (ع) اجازه ی زیارت بگیری!
چه احکام شیرینی...
که هفت بار بلید مسیر بین الحرمین را طی کنم و با اذن برادرت به زیارتت بیایم!
مولای من ...
ممنونم که مرا طلبیدی !
(این متن نوشته ی خودم هست و از نت و .... نیست ، بنده به کاغذ خودکار دسترسی نداشتم که این رو نوشتم . از تکراری نبودنش مطمئن باشید ، یاعلی)