اناری به رنگ خون در دست داشت..و بیانی که چند درجه از سرخی آن پیشی گرفته بود ، شفق درون چشمانش با برق روی دانه های انار رقابت میکرد و عطرش..!!گویی عطرش که با عطر یلدا همراه بود توانایی آن را داشت که هوش را ز سر آدمی بپراند.
میگویند که امشب طویل ترین شب سال است اما در کنار او ثانیه ها از سر و کول هم بالا میروند و زمان با سرعت در گذر است.
روزنه های وجودم با زنجیر هایی خود را به آن گره زده اند و گویی جسم و ظاهرم نیز در پیچ و تاب این گره ها خود را گم کرده است
با هر گام که به سویم برمیدارد طردیدی در دلم شعله ور میشد کاش زمان به عقب برمیگشت و بارها و بارها این گام ها تکرار میشدند
من از به پایان رسیدن این تاریکی و طلوع دوباره بیم دارم..