ریاضی دهم -

فصل 4 ریاضی دهم

مهدیه

ریاضی دهم. فصل 4 ریاضی دهم

سلام چطوری حل میشه

جواب ها

جواب معرکه

ملیکا 🐾

ریاضی دهم

روزی در روزه گاری مردی در یک روستا دور از شهر زندگی میکرد او یک اسب سفید چابک به همراه خود داشت او برای بازرگانی به شهر سفر کرد او بار های خود را سوار اسب سفیدخود کرد و نیمی از بار های خود را بر سر چوبی گذاشت و شروع به رفتن به سمت شهر کرد مردم از او پرسیدند میروی به شهر به چه کار شهر جای شلوغ و آلوده ایست اسب تو مریض خواهد شد مرد پاسخ داد :میروم به سمت شهر چرا چون می‌خوام کاوش کنم تجربه های جدید بیفکنم و آبادی خودمان را بتوانم پیشرفته تر کنم مردم گفتند باشد برو ولی اسب تو گناه دارد برایش بسیار آب و غذا فراهم کن که در راه نمایی و آن زبان بسته تلف نشود مرد گفت خودم از قبل فراهم کردم بلکه حواسم به او بوده و او را از قلم نیفتاده است مردم به او پاسخ دادند خوب است مرد که تو هم فکر خود باشی ،هم فکر مردم آبادی و هم فکر حیوان ها برو سفرت به سلامت انشالا به خوبی باز گردی . مرد پاسخ داد بسیار سپاس از شما مردم آبادی که برای من نگران هستین .خدا یار و نگهدار شما مرد به راه خود به سمت شهر راهی شد.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت