انشای زیبا درباره شهر من
شهر من جایی ست مثل شهر های دیگر، ساختمان های بلند با آسمانی پر از دود، غبار و آلودگی و مردمی که کم تر لبخند بر لب دارند.
هر روز که چشم باز می کنم در شهر من ساختمان های کوچک جای خود با ساختمان های بلند و عمودی عوض می کنند و باغ ها و درخت های اطراف هر روز کم تر و کم تر می شوند.
در شهرم روز ها به جای دیدن آسمان آبی و پاک تنها دود می بینم که مجال نفس کشیدن را از آدمی می گیرد و کوه ها و ابر هایی که برای مجازات مان پشت این غبار ها پنهان می شوند و شب ها دیگر ستاره ای سوسو نمی زند و نور خود را بر جایی می تاباند که مردم مهربان تری دارد.
صبح های زود مردم شهر من از خواب بیدار می شوند و با عجله و بدون توجه به اطراف شان به سر کار می روند و در پایان هر روز دوباره همان طور به خانه برمی گردند، آن ها آن قدر عجله دارند که اطراف شان را نمی بینند و لحظه های لذت بخش زندگی را از دست می دهند.
در شهر من تنها آسمان سخاوتمند است، او که گاهی چهره می گشاید و به بارانی پر طراوت مهمان مان می کند و ابر هایش با صدا هایی عجیب دور هم جمع می شوند و آن چنان شروع به باریدن می کنند که تمام آن آلودگی ها را می شویند و تمیز می کنند.
آن وقت شهر من دیدنی می شود، درخت هایش تازه می شوند، خیابان ها، کوچه ها، خانه ها تازه می شوند و همه چیز رنگ دیگری به خود می گیرد.