درد دارم؛ جایی میان تنم و روحم درد می کند. به روح نمی رسد تا اشک شود و غم ها سرازیر شوند، به تن هم نمی رسد تا درد شود و بعد مدتی تمام شود و بگذرد.
درد عجیبیست و هیچ جوره مرا رها نمی کند، مثل غم با وفاست.
ای دردِ میان روح و جان من! چرا مرا رها نمی کنی؟ ای درد بدتر از غم، از روح و جان من چه می خواهی؟ من به اندازه کافی از این دنیا آزار دیده ام، چرا من را رها نمی کنی؟
این دردِ غمگین در من حسی ایجاد می کند که می خواهم خودم را سخت در آغوش بگیرم و هرگز رها نکنم. حسی که می گوید، از این انسان ها دور شو