یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
کلاغی قالب پنیری را از روی زمینی بر داشت و
به دهان گرفت و روی شاخه درختی نشست،
روباهی داشت از زیر درخت می گذشت وتا
دید کلاغی بالای درختی است، او گفت عجب!
دمی،عجب!پایی،عجب!سری عجب صدای قشنگی!
او هی زیر درخ اواز می خواند کلاغ باخود فکر کرد؟
بزار یک آواز قشنگی برای روباه بخوانم؛هم دهانش
را باز کرد پنیر از دهانش افتاد وروباه سریع پنیر را
برداشت وفرار کرد وکلاغ به اشتاه خود پیبرد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خانش نرسید.»