جواب معرکه
در خارج از روستا، در کنار سیم های برق، دو درخت کاج روییده بودند. برای سالیان متمادی عابران آنها را به عنوان دو دوست می دیدند. یک روز پاییزی زیر باران و باد شدید یکی از کاج ها خم شد و روی دیگری افتاد. این کاج به کاج دیگری گفت: مرا ببخش و کمکم کن دوست من. می بینی ریشههایم از خاک بیرون زده اند. لطفا چند روز با من صبور باشید.
کاج گفت: هرگز دوستی مان را فراموش نمی کنم. شاید روزی این اتفاق برای من بیفتد. باد که این مهربانی را دید، آرام گرفت. کاج آسیب دیده به تدریج بهتر و قوی تر شد. سال ها گذشت و میوه های این کاج ها به زمین افتاد و و دانه ها به آسانی در زمین ریشه می کردند. بسیاری از درختان دیگر نیز در این مکان بارید و پر از درختان کاج شد. مدتی بعد روستای ما کاجستان نام گرفت.
اولین من بودم گفتی معرکه میدی خواستم یاد آوری کنم 🤭