در خارج از روستا، در کنار سیم های برق، دو درخت کاج روییده بودند. برای سالیان متمادی عابران آنها را به عنوان دو دوست می دیدند. یک روز پاییزی زیر باران و باد شدید یکی از کاج ها خم شد و روی دیگری افتاد. این کاج به کاج دیگری گفت: مرا ببخش و کمکم کن دوست من. می بینی ریشههایم از خاک بیرون زده اند. لطفا چند روز با من صبور باشید.
کاج گفت: هرگز دوستی مان را فراموش نمی کنم. شاید روزی این اتفاق برای من بیفتد. باد که این مهربانی را دید، آرام گرفت. کاج آسیب دیده به تدریج بهتر و قوی تر شد. سال ها گذشت و میوه های این کاج ها به زمین افتاد و و دانه ها به آسانی در زمین ریشه می کردند. بسیاری از درختان دیگر نیز در این مکان بارید و پر از درختان کاج شد. مدتی بعد روستای ما کاجستان نام گرفت.
اولین من بودم گفتی معرکه میدی خواستم یاد آوری کنم 🤭