در کلاس نشسته بودیم. زنگ آخر بود و من خسته و بی حوصله داشتم به حرف های معلم گوش می دادم که ناگهان صدایی شنیدم، صدای ریز و آرامی از پنجره می آمد. هنوز سرم را به طرف پنجره برنگردانده بودم که احساس کردم آرنجم کمی نمناک شده است. به پنجره نگاه کردم و دیدم قطرات باران دارد از لای پنجره به پایین میریزد و آستین من را هم کمی خیس کرده بود.
به آرامی پرده را کنار زدم و با صحنه زیبایی مواجه شدم. آسمان ابری داشت میبارید و زمین حیاط مدرسه و درختان کنار دیوار خیس و براق شده بودند. در همین لحظه معلم صدایم کرد و پرسید به چه چیز نگاه میکنی؟
من با لحنی آرام اما خوشحال گفتم باران… دارد باران میآید. معلم لبخندی زد و از همه بچه های کلاس دعوت کرد تا با هم پشت پنجره کلاس برویم و منظره زیبای باران را تماشا کنیم. این یک پیشنهاد عالی بود زیرا همه را سر شوق آورد و خستگی را از تنمان بیرون کرد.
در حالی که همه از پنجره بیرون را تماشا میکردیم و بوی خاک خیس خورده و باران را استشمام میکردیم و غرق در رویاهای خود بودیم، ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: آنجا را ببینید! رنگین کمان… بله خورشید از پشت ابرها داشت بیرون میآمد و نور ملایم خورشید در هوای بارانی یک رنگین کمان بزرگ و زیبا را به وجود آورده بود.
سلام دوست عزیز بفرما هنوز خودتم میتونی طنز ترشم کنی😉
معرکه پلیز🎀