«خاکستر رویا»
من از دلِ خاک اومدم تا ریشههام بسوزه،
هر چی ساختم با خون بود، نه با ناز و دوزه.
میخندم رو دردا، ولی این خنده سیاهه،
یه سایهست که با نورِ حقیقت بیپناهه.
گفتم دنیا قفسه، گفتن اینم شعاره،
ولی این قفس، با استخونِ من، ستونهواره.
یه عمره با زخمهام نوشتم خطبهی صبر،
میسوزه دلم ولی هنوزم سرد مثل قبر.
تو شهرِ دود و دروغ، نفس کشیدن گناهه،
ایمانو میفروشن اینجا به بهایِ ناله.
منو ساخت درد، نه پُز، نه داف و نه لایک،
تو چاه افتادم ولی شدم فریادِ خاک.
هر قدمم فریاده، هر قافیتم زخمه،
من