جواب معرکه
وقتی چشم به جهان گشودم، قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بیریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم، لبخند زیبائی بر چهره خستهات نشست و دنیای تو سبز شد و با گریهام لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. این چند سطر را مینویسم به پاس تمام ناگفتههای این سالها
صبحها پیش از خورشید برمیخیزد و از خانه بیرون میرود و وقتی برمیگردد مدتهاست که خورشید به خواب رفتهاست. بیشتر وقتها خیلی خسته است، آنقدر خسته که از ما میخواهد فقط ۱۰ دقیقه به او مهلت دهیم و سر و صدا نکنیم تا چشم روی هم بگذارد. بیشتر وقتها نیز با وجود همه خستگیها، با ما همراهی میکند؛ در مهمانیها، دورهمیها، جشنها و خدایی نکرده مصیبتها. گاهی آنقدر سرش شلوغ است که فرصتی برای گله از پادرد و کمر درد نمیماند و با همان چند قرص مسکن سر میکند!
گاهی در طوفانهای زندگی، دلهره و نگرانی را در عمق چشمان او میبینم که بلافاصله لبخندی گرم جایگزین آن میشود و بازگشت دوباره همان شکوه و صلابت مردانه همیشگیاش؛ هیچوقت ندیدم گله کند، همیشه شاکر است و راضی به رضای خدا.
از موفقیتهای ما آنقدر خوشحال میشود که گویی همه دنیا را به او دادهاند. گاهی شبها زیر لب دعا میخواند برای همه اهل خانه، فامیل، دوستان و همسایهها. بچههای او گویی همه زندگیاش هستند، چراکه چیزی از زندگی برای خود نمیخواهد؛ فقط همین که نان حلالی سر سفره باشد و تن سالمی؛ همین که فرزندان او عاقبت به خیر و آسودهخاطر باشند … همین که همه در کنار هم سلامت و شاکر خدا باشیم … همینها برای او بس است.
این، داستان زندگی یک پدر است، داستان زندگی پدرهای زیادی در سرزمین من؛ کسانی که گاهی حضور پرمهرشان را چنان از یاد میبریم که فراموش میکنیم به خاطر داشتن چنین گنجهایی ثروتمندترین آدمهای روی زمین هستیم!
پدر عزیزم، جبران محبتهای بیدریغ تو قطعا ممکن نیست، اما با نوشتن این چند سطر خواستم بدانی که به اندازه تمام رنجهای این سالها، به پاس تمام خستگیها و شببیداریها و به پاس تمام نگرانیهای پدرانهات، قدردان تو هستم و دوستت دارم. از خداوند بزرگ به خاطر سرمایه با ارزشی چون تو، بینهایت سپاسگزارم و امیدوارم عمرت طولانی و سایه پر مهرت همیشه بر سر ما باشد