ای کاش زندگی اینقدر بی رحم نبود و ما را اذیت نمیکرد.
صدای قطرات باران که با پنجره برخورد میکرد سکوت اتاق را برهم زده بود، بلند شدم و پنجره را باز کردم و با تمام وجود بوی باران را به ریه هایم منتقل کردم . همیشه از باران آرامش عجیبی میگرفتم. لبه ی پنجره نشستم و به آسمان نگاه کردم ؛ با خودم گفتم ای کاش مادرم کنارم بود ، ای کاش دنیا یکمی با من خوب میشد ، ای کاش خدا منو میبرد کنار خودش،و.......
خیلی از حرف هایمان به ای کاش تبدیل شد و حسرتی شد در دل ما اما هیچکدام از این ای کاش ها به واقعیت تبدیل نمی شود. آهی کشیدم و پنجره را بستم و به سمت تختم رفتم.
امیدوارم خوشت اومده باشه ☺️