حکیم دانایی در طی یک سفر دریایی، در توفان شدیدی گرفتار میشود که منجر به غرق کشتی میگردد. او با چسبیدن به تختهپارهای نجات مییابد و خود را در ساحل جزیرهای دورافتاده تنها مییابد.
امیر آن منطقه با داستان حکیم و علاقه او به نوشتن بر روی ماسهها آشنا میشود و از او میخواهد تا جوانان شهر را آموزش دهد. حکیم پس از ماهها تدریس، در پاسخ به درخواست نهایی امیر، این پند جاودان را به او میدهد: «دانش و سرمایهای معنوی برای خود فراهم کن که حتی پس از از دست دادن تمام داراییهای مادی، همراه تو باشد و هرگز آن را از دست ندهی.»