ریحانه ....

نگارش هشتم. درس 4 نگارش هشتم

بچه ها میشه لطفا برای این تصویر انشا بگید تاج میدم

جواب ها

جواب معرکه

درباره کلبه کوچک در وسط جنگل در فصل پاییز و درختان بزرگ، یک انشا برای شما تهیه کرده‌ام: در قلب جنگلی پر از رنگ‌های پاییزی، یک کلبه کوچک واقع شده بود. این کلبه با طراحی ساده‌ای ساخته شده بود و در میان درختان بلند و بزرگ قرار گرفته بود. درختانی با برگ‌های زرد و قرمز، همچون آتشی درخشان، اطراف کلبه را فرا گرفته بودند. وقتی وارد کلبه می‌شدید، همچون وارد دنیایی جادویی می‌شدید. دیوارهای چوبی کلبه با رنگ‌های گرم و طبیعی پوشیده شده بودند. یک پنجره بزرگ در دیوار، نور آفتاب را به داخل کلبه می‌گذاشت و چشمانتان را به زیبایی‌های جنگل باز می‌کرد. در این کلبه کوچک، یک آشپزخانه کوچک و یک ناهارخوری راحت وجود داشت. میز ناهارخوری با رومیزی چوبی و صندلی‌های راحت، جایی بود که می‌توانستید لذت غذا خوردن را در میان طبیعت بچشید. از پنجره کلبه، منظره‌ای زیبا از درختان پاییزی قابل مشاهده بود. برگ‌های زرد و قرمز به آرامی از درختان می‌ریختند و باد لطیف آن‌ها را در هوا می‌پیچاند. صدای برگ‌ها زیر پاهایتان، همچون موسیقی طبیعت، آرامشی بی‌نظیر را به شما هدیه می‌کرد. در این کلبه کوچک، شما می‌توانستید از آرامش و آرامش جنگل بهره‌برده و از زیبایی‌های فصل پاییز لذت ببرید. این مکان، جایی بود که می‌توانستید از شلوغی شهر فرار کنید و با طبیعت درگیر شوید. به طور خلاصه، کلبه کوچک در وسط جنگل در فصل پاییز و درختان بزرگ، یک پناهگاه آرام و زیبا بود که شما را به دنیایی از آرامش و زیبایی‌های طبیعت می‌برد. ٺإج بده لطفا

جواب معرکه

به آرامی در باز شد و صدای تندتند نفس زدنش مرا از خواب بیدار کرد. با ترس از رختخواب بلند شدم. فانوس را روشن کردم، به طرف در رفتم … یک خانم تنها در جنگل به آن بزرگی … عجیب بود. درطول این ۱۴ سال اولین باری بود که چنین چیزی میدیدم. کمی به من نگاه کرد. انگار اوهم شوکه شده بود. فکر میکرد کسی در این کلبه زندگی نمیکند … . سالها بود برای فرار از آلودگی و سر و صدای شهر به طبیعت و هوای پاک پناه برده بودم. لذت بخش بود … زندگی در جنگل های سر سبز و بی سر و صدا … کنار خانم ایستادم. چهره اش آشنا بود … آشنا اما غریبه … به او گفتم: هوا بارانیست، بفرمائید داخل! یک چایی داغ در این هوای بارانی لذت بخش است … لبخندی به نشانه تایید زد و داخل آمد. چوب ها را روی آتش گذاشتم تا بیشتر شعله ور شوند و کلبه را گرم کنند. پالتویی که در گوشه اتاق به گیره لباسی چوبی آویزان بود را روی شانه هایش انداختم. چهره اش مهربان بود. خیلی آرام باصدایی لرزان گفت: فکرکردم کلبه خالیه، معذرت میخواهم … . گفتم: ایرادی ندارد من هم در این جا تنها زندگی میکنم … اسمش را پرسیدم … با لبخندی که با کمی استرس همراه بود، گفت: مریم … برایش سرتکان دادم و خودم را معرفی کردم. تا نزدیکی طلوع باهم حرف زدیم … ساعت چند دقیقه ای از ۴ گذشته بود … باران شدت بیشتری گرفته بود صدای زوزه گرگ ها و نوک زدن دارکوب ها به درختان بلوط فضای جنگل را زیباتر کرده بود … از گذشته هایمان میگفتیم که یک چیز توجه مرا جلب کرد و آن نام مشترک مدرسه و شهر محل تحصیل بود … بعد از لحظاتی فهمیدم کیست … چقدر عجیب بود … بعد از ۲۰ سال دوست دوران دبستانت را کاملا اتفاقی ببینی … وقتی او هم فهمید دختری هستم که در دبستان کنارم مینشست ۲،۳ دقیقه ای مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم و بدون مکث همدیگر را در آغوش گرفتی خانمی شده بود برای خودش آن دختر کوچولویی که روز اول مدرسه از مادرش جدا نمیشد و بعداز رفتن مادرش گریه می کرد … . حالا درجنگل به آن بزرگی … تنها … درشب … جالب بود … میگفت برای تحقیق آمده بود و در جاده که حدودا با کلبه من ۸ کیلومتر فاصله داشت ماشینش خراب شده است و مجبور شده پیاده بیاید و کمک ببرد که سر از وسط جنگل درآورده. آنشب شب زیبایی بود … صدای باران … کلبه چوبی … آتش گرم … و دوست دوران دبستان … خدایا شکرت … تاج پلیز

سوالات مشابه درس 4 نگارش هشتم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام