جواب معرکه
مال خودم نبوده ولی اگه انشا میخوای اینو یکی از دوستام نوشته بود
در شهری کوچک واقع در قلب جنگلهای تاریک و وحشی، یک خانهٔ قدیمی و ترسناک واقع شده بود. این خانه به نام خانهٔ شیطانی شناخته میشد و همه مردم از دور از آن بینهایت ترسیده بودند. افسانههایی درباره این خانه وجود داشت که میگفتند در آنجا روحهای شیطانی وارد میشوند و هر کسی که وارد آن میشود، هرگز دیگر بازنمیگردد.
یک شب تاریک و بارانی، یک جوان شجاع به نام مارکوس تصمیم گرفت تا به خانهٔ شیطانی برود و حقیقت را بررسی کند. او با یک چراغ دستی و شجاعتی بیپایان، وارد این خانه تاریک شد. اتاقهای خانه پر از پوستهای عنکبوت و دیوارها پوشیده از عکسهای ترسناک بودند. مارکوس احساس میکرد که چیزی تاریک و ناشناخته در این خانه حضور دارد.
هنگامی که مارکوس به طبقه بالای خانه رفت، با دریچهای مخفی روبهرو شد. او درون آن دریچه نگاه کرد و یک اتاق تاریک و ترسناک با یک صندلی چوبی و میزی که روی آن یک کتاب قدیمی قرار داشت، دید. مارکوس ناگهان صدایی عجیب و غریب از عمق اتاق شنید و احساس کرد کسی یا چیزی در آنجا حضور دارد.
با شجاعت، مارکوس وارد اتاق شد و کتاب را باز کرد. صفحات آن خونآلود بود و کلمات تاریک و جادویی بر روی آن نقش بسته بودند. یک بادی تاریک از پشت مارکوس حرکت کرد و او به سمت خود برگشت. یک شکل تاریک و مخوف از سایهها بیرون آمد و به مارکوس نزدیک شد.
مارکوس با فریادی ترسناک از اتاق فرار کرد اما درب اتاق قفل شد و هیچ راه فراری نداشت. او در وسط اتاق تاریک و ترسناک با احساس تنهایی و وحشت، انتظار مرگ و نابودی خود را میکشید. این خانهٔ شیطانی همواره یک دام تاریک و ترسناک برای هر کسی که جسارت وارد شدن به آن را داشته باشد، بود