جواب معرکه
سلام
خاطرنویسی در مورد : خاطره یک روز بارانی 💧
باران با قطرههای ریز ودرشتش بر زمین بوسه میزد؛ و زمین چنان باران را در آغوش گرفته بود که گویی سالهاست او را ندیده است .
باران آغوشش را باز میکند و شروع به ساز زدن میکند و قطره های باران شروع به رقصیدن میکنند.
چه ساز زیبایی و چه رقص تماشایی! گل و سبزه و درخت هم با باران هم رقص میشوند؛ وچه تماشاییتر میشود دیدن آن ها باهم ....
اما افسوس که وقت تنگ است و باید از این تماشا دست برداشت و زیر قطرههای باران راه رفت؛ و پای بر زمین نهاد ....
دست از این تماشا برداشتم و به دل باران زدم؛ باران به شدت بر سر و صورتم میبارید و باید هرچه زود تر خود را به روستای مادر بزرگم میرساندم؛ تا به تاریکی شب نخورم اما میانه راه را مسیر را گم کردم .
نمیدانستم از کدام طرف بروم گیج ومنگ به اطرافم نگاه میکردم نه کسی از آنجا میگذشت و نه چیزی میدیدم؛ تا چشم کار میکرد همه درخت بود.
هر چه بیشتر میگذشت شدت باران بیشتر می شد؛ کم کم شب تاریکی خود را به نمایان میگذاشت .نمیدانستم چکار کنم گویی میان با طلاق گیر کردم ؛
سر و تنم کاملا خیس شده بود و شب بر من غالب شده بود.
صدای زوزه ی گرگها به گوش میرسید .از سرما به خود
میلرزیدم، با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم ای کاش تنها نمیآمدم ای کاش اینقد محو تماشای باران نمیشدم ،تاراه را گم کنم .شروع به فریاد زدن کردم؛ صدای من با صدای زوزهی گرگها یکی شد؛
دیگر نای نفس کشیدن نداشتم چشمان در آن تاریکی شب چیزی را نمیدید، جز کرمهای شبتابی را که بروی شاخه درختان بودند.
نمیدانستم چه کنم از ترس نفسم حبس شده بود با خود
میگفتم یا شکار گرگها میشوم یا از سرما میمیرم؛ وچنان گرسنه شده بودم که احساس می کردم رودههایم شروع به خوردن هم دیگرکردند.
در همین شاید و بایدها بود که دیگر از حال رفتم؛ و چشمانم با سیاهی شب یکی شدند و در آن لحظه فقط شخصی را بالای سرم دیدم ...که فکر میکنم مادربزرگم بود دیگر چشم باز نکردم تا فردا صبح.
صبح که چشم باز کردم خود را در خانه مادر بزرگ دیدم زیر پتوی بزرگی بودم گرمای آتش را احساس میکردم ؛روشنایی خورشید از پنجره به داخل
میآمد و نمیگذاشت درست ببینم کمی خود را تکان دادم تا بلند بشوم؛ که صدای باز شدن در به گوشم رسید مادربزرگ با یک سینی بزرگ غذا وارد شد
او سینی را پایین گذاشت مرا در آغوش گرفت و بر سر و صورتم بوسه میزد همانند بوسه باران که بر زمین زده بود. و زیر لب شکر میگفت به خاطر این که من سالم هستم و او گفت: کل اهالی روستا تمام شب را دنبال من میگشتند تا اینکه مرا پیدا کردند و من تازه یادم آمد که در آن روز بارانی سخت چه بر من گذاشت شروع به غذا خوردن کردم، و یک دل سیر غذا خوردم و به بیرون از خانه رفتم که ناگهان دیدم کل اهالی روستا آنجا جمع شدن و خوشحالاند از این که من سالم هستم من در حال تشکر کردن از آنها بودم که ناگاه چشمم به زمین خورد که هنوز جای بوسه باران بروی صورتش مانده بود درست است در آن روز بارانی به من خیلی سخت گذشت اما خاطرهای شد که دیگر تنها بیرون نروم و زیاد محو تماشای اطرافم نشوم ...