همیشه توی خیلی از داستان ها روایت شده که انسان به شادی نیاز دارد و یکی از ابزاری که انسان را به هیجان وا میدارد شعر و سرور است .
دیشب وقتی داشتم برای خواب آماده می شدم چشمم به کتاب شاهنامه ای افتاد که مشخص است سال هاست در قفسه ها درحال خاک خوردن بوده است . کنجکاو شدم تا از آن استفاده کنم تا بی حوصلگی ام را سرکوب کنم .شروع به خواندن کردم همینطور که به جلوتر میرفتم و کتاب را بیشتر میخواندم هیجانم افزایش پیدا میکرد ،به جنگ هایی که رستم انجام میداد و مراحل را همینطور به آسانی میگذراند من بیشتر شاد میشدم تا اینکه پسرش توسط خودش کشته شد دقیقا آن لحظه مخالف شادی بود .بعد از مرگ سهراب من هم کتاب را کنار گذاشتم .
دیگر نیمه شب شده بود وقتی داشتم کتاب شاهنامه که از فردوسی معروف بود به قفسه ها برمیگرداندم ،گوشه چشمم به کتابی افتاد که جلدی قهوه ای آن را پوشانده بود و با خطی درشت روی آن نوشته شده بود حافظ تا جلدش را خواندم فهمیدم که این کتاب همان کتاب معروف یعنی فال حافظ است .به رسم قدیمی ها نیتی کوتاه کردم و صفحه ای را باز کردم ،شعر ها را خواندم و دقیقا شرح حال من بود که شاد بودم.او به من گفت فرق شادی با غم کم است ،فرق موفقیت با شکست کم است،فرق امید با ناامیدی کم است ولی شعر میگوید چرا این اتفاق افتاده است ،چگونه باید از آنها گذشت .
شعر تفاوتی با شادی ندارد فقط آن را شرح میدهد .امشب باعث شد من هم کتاب خوان شوم و هم فرقی که بین شعر و شادی وجود ندارد را بفهمم.