فاطمه

هدیه آسمانی ششم. درس 1 هدیه های اسمانی ششم

سلام دوستان اگر این سوال من را جواب بدهید به قرآن قسم که معرکه و امتیاز میدهم 🌺🌺 ؟؟

جواب ها

جواب معرکه

از گوگل نیست خودم نوشتم🌟 معرکه و ۵امتیاز بده🌟🎈 عنوان: فانوس‌های آسمانی در کوچه‌های باریک و پر پیچ و خم شهر یزد، جایی که بادگیرها سربلندانه ایستاده‌اند و خشت‌های گلی بوی اصالت می‌دهند، رمضان حال و هوای دیگری داشت. امسال، اما، دختری به نام “مهرانه” دلش گرفته بود. نه از روزه‌های بلند و تشنگی طاقت‌فرسا، بلکه از یکنواختی. هر سال، سفره افطار، دورهمی‌های خانوادگی، تلاوت قرآن… همه چیز تکراری شده بود. مهرانه عاشق آسمان بود. شب‌ها، ساعت‌ها به ستارگان خیره می‌شد و در خیالش با آن‌ها سفر می‌کرد. یک شب، در حالی که روی پشت‌بام خانه‌شان نشسته بود، نوری عجیب توجهش را جلب کرد. یک فانوس کاغذی بزرگ، با نقوشی از ماه و ستاره، به آرامی در آسمان شناور بود. فانوس‌های دیگری هم از خانه‌های مختلف به آسمان فرستاده می‌شدند. مهرانه با تعجب از مادرش پرسید: «این فانوس‌ها چیست؟ چرا امسال می‌بینم؟» مادرش لبخندی زد و گفت: «این‌ها “فانوس‌های آرزو” هستند. هر سال در شب‌های قدر، مردم آرزوهایشان را روی کاغذ می‌نویسند و به این فانوس‌ها می‌چسبانند تا به آسمان بروند و به خدا برسند.» مهرانه با شنیدن این حرف، هیجان‌زده شد. دوید و یک تکه کاغذ و مداد آورد. با دقت تمام، آرزویش را نوشت: “آرزو می‌کنم قلب همه آدم‌ها پر از عشق و مهربانی باشد و هیچ‌کس در این دنیا احساس تنهایی نکند.” کاغذ را به یکی از فانوس‌ها چسباند و آن را به آرامی رها کرد. فانوس، سبک‌بال، به آسمان رفت و در میان دیگر فانوس‌ها گم شد. مهرانه با چشمانی پر از امید، به آسمان نگاه کرد. احساس می‌کرد آرزویش، همراه با نور فانوس، به سوی خدا پرواز کرده است. از آن شب به بعد، رمضان برای مهرانه رنگ دیگری پیدا کرد. هر شب، با اشتیاق به آسمان نگاه می‌کرد و فانوس‌های آرزو را دنبال می‌کرد. او فهمید که رمضان فقط یک ماه روزه‌داری نیست، بلکه فرصتی است برای با هم بودن، مهربانی کردن و آرزو داشتن. و شاید، در یکی از همین شب‌های روشن رمضان، آرزوی مهرانه به حقیقت بپیوندد و قلب‌های بیشتری با نور عشق و مهربانی روشن شود

جواب معرکه

از گوگل نیست گلم🌸🌸 معرکه و ۱۵ امتیاز بده وگرنه گزارشت میکنم⚠️⚠️ ماه رمضان ماهی است که با همه ماه‌ها فرق دارد و ما در این ماه روزه می‌گیریم. من در انشای خود قصد دارم خاطره اولین روزی را که روزه گرفتم، بنویسم. بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه می‌کرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمی‌کرد تا اینکه هفت ساله شدم و به مدرسه رفتم و از همکلاسی‌هایم شنیدم که روزه می‌گیرند، به همین خاطر از مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانواده‌ام نشستم و صدای روح بخش دعای سحر را شنیدم. احساس می‌کردم بزرگ شده‌ام. البته مادرم گفت که چون از بقیه کوچک‌تر هستم، نمی‌توانم روزه کامل بگیرم و روزه‌ام کله گنجشکی خواهد بود ولی خواهر و برادرم روزه کامل می‌گرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از اینکه تشنگی‌ام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه می‌کنی؟ امروز خدا از تو خیلی راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازه‌تر شده بود، گریه‌ام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: «عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزه‌ای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزه‌ات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزه‌ات باطل نمی‌شود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.

جواب معرکه

baran

هدیه آسمانی ششم

ماه مبارک رمضان ماهی است پر از رحمت و برکت. در یکی از شب‌های این ماه، در روستایی کوچک، خانواده‌ای به نام خانواده نوروزی زندگی می‌کردند. این خانواده متشکل از پدر، مادر و دو فرزند آنها، امیر و سارا بود. هر ساله، رمضان برای آن‌ها فرصتی بود تا به یکدیگر نزدیک‌تر شوند و محبت را در دل‌هایشان بیشتر کنند. پدر خانواده تصمیم می‌گرفت که امسال برنامه‌ای ویژه برای افطار در نظر بگیرد. او آغاز به جمع‌آوری مواد غذایی کرد و با مادرش تصمیم گرفتند افطاری را برای همسایگان نیز تهیه کنند. سارا و امیر با شادی در آشپزخانه کمک می‌کردند. آن‌ها با هم سبزی‌ها را خرد می‌کردند، نان تازه می‌بافتند و خوشبوترین غذاها را تهیه می‌کردند. در این میان، مادر به آن‌ها داستان‌هایی درباره فضیلت و برکت رمضان تعریف می‌کرد. هر داستانی که می‌شنیدند، دلشان برای بیشتر کمک کردن پر از انگیزه می‌شد. شب اول رمضان فرا رسید و خانواده نوروزی با عشق و محبت سفره‌ای بزرگ برای افطار چیدند. زمان افطار که رسید، آنها به سمت مسجد روستا رفتند تا همزمان با دیگر مسلمانان روزه‌دار افطار کنند. نسیم خنکی بهاری در هوا می‌وزید و عطر غذاهای لذیذ دل هر بیننده‌ای را می‌ربود. در مسجد، همه با آغوشی باز یکدیگر را پذیرفتند و لحظه‌های زیبا و معناداری را به اشتراک گذاشتند. امیر و سارا با چشم‌های پر از شوق به اطراف نگاه می‌کردند و چهره‌های خندان مردم را می‌دیدند. بعد از افطار، دعا و نیایش‌ها آغاز شد. صداهای گرم و دلنشین دعا، دل‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کرد. در این ماه مبارک، خانواده نوروزی یاد گرفتند که محبت و دست‌گیری از همسایگان چقدر اهمیت دارد. آن‌ها در روزهای بعدی ماه رمضان، هر شب با هم غذا می‌پختند و از همسایگان دعوت می‌کردند تا در سفره‌شان شریک شوند. کم‌کم این سنت به یک اتفاق زیبا تبدیل شد و دیگر خانواده‌ها نیز به آن‌ها پیوستند. روستای کوچک‌شان به مکانی برای محبت و دورهمی‌های گرم تبدیل شده بود. روحیه همکاری و همدلی در بین مردم حاکم شده بود و همه به یادگیری از منافع رمضان و ارزش‌های انسانی بیشتر تلاش می‌کردند. ماه رمضان به پایان رسید، اما عشق و دوستی که در دل‌ها ایجاد شده بود، همچنان باقی ماند. خانواده نوروزی فهمیدند که رمضان تنها یک ماه نیست، بلکه یک فرصت برای تقویت روابط انسانی، محبت به یکدیگر و گذراندن لحظاتی پر از برکت و آرامش است. معرکه یادت نره😉

سوالات مشابه درس 1 هدیه های اسمانی ششم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام