از گوگل نیست خودم نوشتم🌟
معرکه و ۵امتیاز بده🌟🎈
عنوان: فانوسهای آسمانی
در کوچههای باریک و پر پیچ و خم شهر یزد، جایی که بادگیرها سربلندانه ایستادهاند و خشتهای گلی بوی اصالت میدهند، رمضان حال و هوای دیگری داشت. امسال، اما، دختری به نام “مهرانه” دلش گرفته بود. نه از روزههای بلند و تشنگی طاقتفرسا، بلکه از یکنواختی. هر سال، سفره افطار، دورهمیهای خانوادگی، تلاوت قرآن… همه چیز تکراری شده بود.
مهرانه عاشق آسمان بود. شبها، ساعتها به ستارگان خیره میشد و در خیالش با آنها سفر میکرد. یک شب، در حالی که روی پشتبام خانهشان نشسته بود، نوری عجیب توجهش را جلب کرد. یک فانوس کاغذی بزرگ، با نقوشی از ماه و ستاره، به آرامی در آسمان شناور بود. فانوسهای دیگری هم از خانههای مختلف به آسمان فرستاده میشدند.
مهرانه با تعجب از مادرش پرسید: «این فانوسها چیست؟ چرا امسال میبینم؟»
مادرش لبخندی زد و گفت: «اینها “فانوسهای آرزو” هستند. هر سال در شبهای قدر، مردم آرزوهایشان را روی کاغذ مینویسند و به این فانوسها میچسبانند تا به آسمان بروند و به خدا برسند.»
مهرانه با شنیدن این حرف، هیجانزده شد. دوید و یک تکه کاغذ و مداد آورد. با دقت تمام، آرزویش را نوشت: “آرزو میکنم قلب همه آدمها پر از عشق و مهربانی باشد و هیچکس در این دنیا احساس تنهایی نکند.”
کاغذ را به یکی از فانوسها چسباند و آن را به آرامی رها کرد. فانوس، سبکبال، به آسمان رفت و در میان دیگر فانوسها گم شد. مهرانه با چشمانی پر از امید، به آسمان نگاه کرد. احساس میکرد آرزویش، همراه با نور فانوس، به سوی خدا پرواز کرده است.
از آن شب به بعد، رمضان برای مهرانه رنگ دیگری پیدا کرد. هر شب، با اشتیاق به آسمان نگاه میکرد و فانوسهای آرزو را دنبال میکرد. او فهمید که رمضان فقط یک ماه روزهداری نیست، بلکه فرصتی است برای با هم بودن، مهربانی کردن و آرزو داشتن.
و شاید، در یکی از همین شبهای روشن رمضان، آرزوی مهرانه به حقیقت بپیوندد و قلبهای بیشتری با نور عشق و مهربانی روشن شود