در یک روز خوب و پرنشاط در فصل بهار، با تعدادی از دوستان و همراهان، تصمیم گرفتیم برای تفریح و دیدن زیباییهای دشت و صحرا، به بیرون برویم.
در نقطهای سرسبز و خوش آب و هوا توقف کردیم و سفرهای برای صرف غذا پهن کردیم. در همان حین، سگی از دور متوجه ما شد و به امید اینکه غذایی به او برسد، به ما نزدیک شد. یکی از دوستان، به جای نان یا غذا، تکهای سنگ برداشت و آن را مانند نان، جلوی سگ انداخت. سگ بیچاره جلو رفت، سنگ را بو کرد و سریعاً برگشت و دور شد. دوستان سگ را صدا زدند، اما او هیچ توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد.
یکی از ما که این صحنه را دیده بود، گفت: «میدانید این سگ چه گفت؟» همه گفتند: «نه!» او پاسخ داد: «سگ با خودش گفت اینها آدمهایی هستند که از بدبختی یا خساست زیاد، خودشان سنگ میخورند. پس من از سفرهای که غذایش سنگ است، چه توقعی میتوانم داشته باشم؟»