زمین خدا پهناور است
مجموعه ای از آهوها در جنگل و میان کوه ها و رودها بودند. در روزی از روزها پنج گرگ به آهوها حمله کردند...
آهوی اول : چکار کنم خدای من؟
آهوی دوم : نمی توانیم دفاع کنیم.
آهوی کوچک با خودش گفت : (راه حل آن چیست؟ من باید فکر کنم.موفق خواهم شد.)
آهوی کوچک گنجشکی را دید ؛ پس از او سوال کرد :(آیا پشت آن کوه ها دنیای دیگری است ؟)
گنجشک جواب داد: نه
آهوی کوچک ناامید نشد ، پس کبوتری دید و از او سوال کرد( ای مادر دو جوجه آیا پشت آن کوه ها دنیایی جز دنیای ما است ؟ )
شنید از او همان جواب را.
آهوی شانه به سری را دید و از او پرسید :( آیا پشت ان کوه ها دنیایی جز دنیای ما است ؟)
شانه به سر جواب داد :( بله)
پس آهو از کوه بلند بالا رفت و رسید به بالای آن و جنگل بزرگی را مشاهده کرد؛ سپس برگشت و به پدران آهوها گفت : (آیا می دانید پشت آن کوه ها دنیایی دیگر است ؟!)
و به مادر آهوها گفت :( آیا می دانید پشت آن کوه ها دنیایی دیگر است ؟!)
پس آهوی اول با خشم گفت :( چطور این سخن را میگویی؟!)
و آهوی دوم گفت :( گویا تو دیوانه هستی!)
و آهوی سوم گفت :( او دروغگو است.)
و آهوی چهارم گفت :