جواب معرکه
همه جا را گرد و غبار گرفته، به سختی می توانم نفس بکشم . محصولات کشاورزی یکی پس از دیگری از بین می روند و شرکت های بزرگ مثل برگ های پاییز به زمین می خورند . خورشید دیگر مثل گذشته مهربان نیست . خورشید را آنقدر عصبانی کرده ایم که الان دارد ما را می سوزاند.
اینجا دیگر جای زندگی نیست . زمین دیگر صبرش تمام شده و نمی تواند ما را تحمل کند . زمین حس مادری را دارد که بچه هایش بزرگ شده اند و نه تنها به حرف هایش گوش نمی دهند، بلکه در روی او هم ایستاده اند.باید زمین را هرچه زودتر ترک کنیم . به خاطر خودمان و هم به خاطر زمین.
بله. درست سرموقع آمده اند؛ آدم فضایی ها را می گویم. آسمان پر از سفینه های آن ها شده است.با عجله سوار یکی از آن ها می شوم تا هرچه زودتر فرار کنم.دختر همسایه هم هست.به جز ما دو تا ، بقیه آدم فضایی اند ، موجوداتی لاغر با چشمانی درشت و بدنی آبی رنگ. هر موقع هم که از آن ها می پرسم کجا می رویم ، سرشان را بر می گردانند و جوابی نمی دهند.
در یک لحظه ، هزاران سفینه به پرواز در می آیند.زمین بیچاره از فضا به طرز خارق العاده ای زیبا است و به نظر می رسد بهترین مکان برای زندگی انسان هاست ولی در حقیقت اینطور نیست.مثل خیلی چیز های دیگر.ای وای ! چه شده؟سفینه ها از هم جدا می شوند و هر یک به جهتی متفاوت می روند.یعنی دیگر پدر و مادرم را نمی توانم ببینم؟آه . چه قدر بد!
در ابتدا فکر می کردم قرار است همگی به مریخ برویم ولی نه این طور نیست. کم کم داریم از منظومه شمسی خودمان خارج می شویم و همان طور که داریم از جایی خارج شویم ، به سیاه چاله بزرگی هم نزدیک می شویم. سرعت مان سریع تر و سریع ترمی شود.انگار داریم با سرعت نور می رویم. نمی دانم چه بلایی سر فرمول های انیشتن آمده ولی ما داریم با سرعت نور به سمت آن طرف سیاه چاله می رویم.چشمانم کم کم دارد به سیاهی می رود.چرا سرم دارد گیج می رود ؟
با صدای گریه دختر همسایه از خواب بیدار می شوم.هنوز به نبود خانواده اش عادت نکرده .به من می گوید حتی یک نفر هم اینجا نیست. دلداریش می دهم و می گویم زندگی همین است. ولی در درونم به این فکر می کنم زندگی با ما بی رحم است یا ما با آن بی رحم بوده ایم!همیشه می خواستم بدونم انسان های اولیه چطور آدم هایی بودن.حالا دیگه خودم یه انسان اولیه هستم.