جواب معرکه
گرمای کرسی آنقدری بود که پاهای قرمز و یخزده من را گرم کند. بعضیها از گروه همان دخترها اما جور دیگری بودند. انگار تاب و توانشان از من بیشتر بود. وقتی من داشتم از سرما سگ لرزه میزدم آنها عین خیالشان نبود. انگار داشتند در یک روز دلچسب بهاری وسط کوچههای سنگلاخ قدم میزدند. سوز سرما بیشتر روی دستهایم اثر میگذاشت تا جاهای دیگر. دستهای کرختم را دیگر نمیتوانستم تکان بدهم. روز داشت جای خودش را به شب میداد که طاقت نیاوردم و رفتم خانه و خوابیدم زیر کرسی توی اتاق. لیلا داشت آجیل و کشمش را میریخت توی کاسه و کاسه را میگذاشت روی سینی بزرگ مسی. تا من را دید گفت: «ها... چی شده؟ بالاخره سردت شد؟» پاهایم را کردم زیر کرسی. داغ داغ بود. گرما را حس میکردم و لذت میبردم. دستهایم داشت مور مور میشد و خواب چشمهایم را سنگین میکرد. یادم افتاد تا ساعاتی دیگر میهمانها سرازیر میشوند توی اتاق. باید از جایم بلند میشدم و پیراهن گلگلی آبیام را میپوشیدم. همان که یحیی خیلی دوستش داشت و میگفت خیلی بهت میآید. یحیی همیشه میگفت اگر دختردار شدیم اسمش را میگداریم یلدا. یلدا باید موهایش سیاه و بلند باشد درست مثل تو. من خندهام میگرفت و میگفتم «کو حالا تا اون موقع؟» یحیی برای آینده نقشهها میریخت اما من همیشه فکر میکردم این زمستان اینقدر طولانی است که دیگر هیچ وقت تمام نمیشود.