موضوع اینه که یک پیرزنی روی مبل نشسته بود و ناگهان 1 کبوتر میاد میشینه رو پنجره بعد پیرزن از پسرش شروع میکنه سوال پرسیدن که اسم این چیه پسرش هم جواب میده اون یه کبوتره
پیرزن چند دقیقه بعد دوباره برای باره دوم این سوالو از پسرش میپرسه پسر هم میگه من که بهت گفتم اون هست یک کبوتر، یک کبوتر باز هم چند دقیقه گذشت پیرزن دوباره ازس پرسید این چیه
این سری پسرش با عصبانیت سرش فریاد میزنه که چرا از من بار ها و بارها این سوال رو میپرسی مگه گوشات سنگینه؟ چند دقیقه بعد پیرزن میره اتاق و با یک دفترچه قدیمی و کهنه برمیگرده اون با مهربونی میگه فرزند عزیزم من این کتاب رو زمانی خریدم که تو متولد شدی،. صفحه ای از دفترچه رو باز میکنه و با مهربانی از پسرش میخواد تا براش بخونه این صفحه رو پسر بعد از چند ثانیه مکث با صدای بلند شروع ب خواندن کرد: امروز پسر کوچیک من در آغوشم نشسته بود در آن زمان یک کبوتر میاد و برروی پنجره میشینه پسرم 15 بار از من پرسید این چیه من هر 15 بار رو جوابش رو دادم اون یک کبوتره و در آغوش گرفتمش در زمان های دیگری بار ها سوال های مختلفی را از من پرسید و من هربار بدون اینکه عصبانی بشم پا