آخرین لحظه....
همان موقع که لبهایم تکان نمیخورد، قلبم این بار با اختیارم آرام میزد، اما چشمانم بیاجازه تار شدهاند. بالهایم بیپروا شکستند، ولی چرا؟ چون آخرین لحظه است؟ باید همه چیز تمام شود؟ یا بیارزش، دروغ رنگ حقیقت بگیرد؟ رهایی اسیر شود و ازدحام، تنهایی بیاورد؟ آری، لحظهی آخر را دستکم گرفته بودم. نسوزاند، خاکستر کرد. زمان ایستاد، اما عذابم بیپرده میدوید. صدای سکوت فریاد میزد. آن لحظه مثل سایه از وجودم جدا نمیشود. اما کجای زندگیم بود؟ نه ابتدا بود، نه انتها. در میانه، نفسم را برید.