ا داستان
در دهکدهای کوچک، حسن همیشه در کارهای دیگران دخالت میکرد و به همین دلیل به عنوان فضول شناخته شده بود. یک روز، جادوگری که از فضولیهای بیجا و مداوم حسن خسته شده بود، او را به جهنم برد. در جهنم، حسن به جای ترس و نگرانی درباره وضعیت خود، به اطراف نگاه کرد و به چوبهای نمزده اشاره کرد و با تعجب گفت: 'چوبهای اینجا نم زدهاند!'
شیاطین جهنم که از رفتار حسن متعجب شده بودند، به او خندیدند و گفتند: 'حتی در جهنم هم دست از فضولی برنمیداری!' حسن از این وضعیت درس گرفت و وقتی جادوگر او را به دهکده بازگرداند، تصمیم گرفت که دیگر در امور دیگران دخالت نکند و به مشکلات خودش بپردازد. از آن پس، حسن به فردی محترم و مسئولیتپذیر تبدیل شد و دیگران نیز او را بیشتر دوست داشتند و به او احترام میگذاشتن.
.
.
از هوش مصنوعی کوپایلت