از کاروان عقب مانده است خسته شده است زیرا شترش دیگر نمیتواند قدمی بردارد بسیار تشنه و خسته است به سختی نفس می کشد خود را از یاد برده و هدف از رسیدن به رسول خدا و سپاه اسلام ندارد راه خود را کج میکند و به طرف آب زلال میرود دستانش را پر میکند آب را نزدیک لبهای خشکیدهاش میبرد اما ناگاه به یاد چیزی میافتد آب را با دقت در مشکی به همراه دارد میریزد و حرکت میکند .تشنهتر از قبل است اشک شوق و چشمانش جاری میشود سریعتر گام برمیدارد ابوذر به سپاهیان نزدیک میشود یکی از سپاهیان فریاد میزند او ابوذر است پیامبر به استقبالش میآید ابوذر از شدت خستگی و تشنگی بی حال بر زمین میافتد پیامبر میگوید همراه خود آب داری ابوذر میگوید بله پیامبر گفت پس چرا از آن نخوردی ابوذر گفت با خود گفتم شاید رسول خدا تشنه باشد صبر کردن تا نخست او از او بنوشد لبخندی پر معنا بر لبان پیامبر خدا نقش بسته است.
معرکه لطفا